لیــــــــــــانای منلیــــــــــــانای من، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

بانوی زیـبـــــــــــــــا

این روزای دخملم

سلام به دخمل قشنگم عزیز دلم چراغ خونم امید زندگیم نفسم همدمم این روزا اینقدر شیرین شدی و کارات بامزست که میخوام مثله هلو بخورمت گاهی وقتا با عرض معذرت میچلونمت وتو دادت در میاد   عزیز دلم دیگه خانوم شدی قیافه منو میشناسی  برام میخندی وقتی بهت میگم زبونت کو یا زبونتو درار   اون زبون کوچول موچولوتو در میاری و برام میخندی دوست داری باهات حرف بزنم بازی کنم بازیگوش شدی عزیزم وقتی داری شیر میخوری با کوچکترین صدا برمیگردی گوش میدی با اون چشای درشت وخوشگلت منو با تعجب نگاه میکنی وای اونجا هم دلم میخواد بخورمت ولی نمیشه اخه اگه وقت شیر خوردنت بغلت کنم لج میکن...
24 دی 1392

دو ماهه اول

سلام دخمل نازم امروز بعد مدتها اومدم برات بنویسم شرمندم واقعا عزیزم راستش هروقت که میومدم برات بنویسم یا تنبلیم میومد یا اینکه تو بیدار بودی و گریه میکردی اما الان دیگه برا خودت خانومی شدی عزیزم ومن امروز عزممو جزم کردم هر طور شده برات بنویسم دوماه و نیم اول واقعا بهم سخت گذشت عزیزم شبا رو اصلا نمیخوابیدی روزا رو کلا خواب بودی شبا از 1تا6صبح بیداررررررررررررررررررررررررررررر روزا هم که من نبودم ومیموندی پیش مامانی(مامان من)نه خوابم معلوم بود نه خوراکم  نه زندگیم نه کار کردنم خیلی بهم فشار وارد شده بود خیلی خیلی لاغر شدم داد  همه در اومده بود هر کی یه چیز بهم میگفت داشتم دیوونه میشدم دیگه خو...
12 دی 1392
1